۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

در توهم مالکیت

کلاریس عزیزم،

هیچ چیز از آن ِ ما نیست.

می دانم که به ساده ترین اشیاء دل خواهی بست، آنگونه که ما بستیم؛ به آنها که سرگرممان می کردند، به آنها که ابزارمان بودند، به آنها که وجودشان قلاب بود به خاطره - که در دست نگه داشتنی نیست و پذیرفتنش محدود به ظرف تصویر و صدا، جفاست در حق واقعیتی که بود - و می دانم که دلتنگشان خواهی شد، وقتی از تو دورند.

نصیحت از روی تجربه نمی کنم که کلیشه است و سخیف.

آنچه اطرافت را فراگرفته، معنایی بیش از آن دارد که به نظر می رسد و در عین حال، ارزشی بسیار کمتر از آن. 

اینکه چرا بیشتر؟ نخواهم گفت، حداقل نه الان. اما کم ارزش تر بودنش را در چشمان براق آنها که سبک و بی توشه پهنه این زمین را پیموده اند و می پیمایند دیده ام.

شاید ترس ِ از دست دادن را با تمرین ِ نخواستن برای داشتن در وجود خود از بین برده اند. شاید پذیرفته اند که قوانین جهان، به خواست ما تغییر نمی کنند: آنچه از دست می رود، از دست رفتنی است و آنچه از دست رفتنی است لاجرم از دست خواهد رفت.

چرا و چگونه، بی اهمیت است؛ مهم توجه به وجود آن درخشش انکارناپذیر نگاهشان است. درخششی که در هنگام عبور از تو، چشمانت را مست و مسخ می کند و تو را به همراهی فرا می خواند و تو -ناگهان- سنگینی زنجیر سربی دلبستگی هایت را احساس خواهی کرد.

دلبستگی به از دست رفتنی ها.

قربانت،
بابک.  

آغاز

کلاریس عزیزم،

از تنبلی است که اولین نامه، ماه ها پس از تولدت - تولدی که شوق نوشتن ایجاد کرد، نوشته می شود،

و البته ذهنی آشفته و هزار پرسش اخلاقی بی پاسخ مانده، که من از ترازوی اخلاق فاصله ای بس زیاد دارم.

به فارسی می نویسم، به دو دلیل: یکم آنکه هرگز این نوشته ها باعث ایجاد دینی برای پیدایش کوچکترین احساس نسبت به نویسنده آنها نشود، چون هدفم نوشتن مطالبی است که حافظه رو به زوالم برجای ماندنش را امکان نخواهد داد و تو، مانند هر فرد دیگری، بیش از مخاطب، قاضی آنها خواهی بود.

دوم آنکه اردشیر، پدرت، مهارتی غیرقابل مقایسه با دوستانش در گویش به زبان هایی دارد که برای تو درکشان ساده تر است؛ آن زمان که ما، سوار بر زورقی از خشم، کلمات از پیامبران الکن کیشی علیل می آموختیم، او گوش و چشم به شکسپیر سپرده بود. زحمت برگردان این مهملات به عهده اوست.

قربانت
بابک